تکپارتی متیو

//ببخشید چند وقتی نبودم خیلی درس داشتم ولی الان برگشتم//
.
.
روز ها و روز ها خسته کننده تر از دیروز میگذشت و هیچ چیز جالبی درون هاگوارتز اتفاق نمی افتاد، حداقل برای دخترکی که ساکت و تنها در اتاقش در هال انجام دادن پروژه اش او، کاملا نا امید بود چرا که معشوقه اش برای دهمین بار او را رد کرده بود،، هر بار که دختر به سوی آن میرفت پسر سرد تر و سرد تر میشد و آن را تحقیر میکرد.. البته انتظار دیگری هم از متیو ریدل پسر لرد سیاه، نمیرفت.
دختر بیچاره هر لحظه که به او نزدیک تر میشد بیشتر احساس شرم و پشیمانی میگرفت که چرا عاشق او شده است؟ یا با خود میگفت[مگه من چی کم دارم که دوستم نداره؟]
روز ها گذشت و دختر دیگر به فکر متیو نبود اما هنوز هم در وجودش او را دوست داشت
او داشت به سمت سرسرا میرفت که صدایی پست سر او گفت[ا/ت!] دختر برگشت او ریگولوس برادر بزرگ تر او بود که هیچ کس غیر از خود آن ها نمیدانست که آن ها با هم خواهر و برادرند
دختر که از دیدن برادرش خوشحال بود، با شادی گفت[ریگولوس! اینجا چکار میکنی؟] او پاسخ داد[انتظار داری که گرسنه بمونم؟بر خلاف باور تو من هم انسان هستم] دختر خندید و آن ها باهم به سوی میز اسلیترین رفتند، موقع غذا خوردن، ریگولوس با مدام با خواهرش صحبت میکرد، در این هین دختر نگاه های سنگینی را روی خود احساس کرد، سرش را بالا آورد و متیو ریدل را دید که با چشمانی عمیق(بیشتر منطور از عصبانیت هست) به او نگاه می
کند سعی کرد به او اهمیتی ندهد و به غذا خوردنش ادامه دهد.. بعد از نهار دخترک (اصلا با این اصطلاح راحت نیستم😑) تصمیم گرفت به کتابخانه برود و کتاب بخواند، در حال خواندن کتاب بود که صدای باز شدن در کتابخانه آمد او متیو بود، بالای سر دختر ایستاد و سعی کرد با صدایی ملایم تر از قبل صحبت کند[ا/ت.....] دختر سرش را بالا آورد با دیدن چهره ی متیو شوکه شده بود[چی میخوای ریدل] او با پوزخند پاسخ داد[ریدل؟یکم ادب داسته باش] دخترک میخواست از ان جا دور شود اما متیو دست اورا گرفت[ببین ا/ت...میدونم اشتباه کردم ولی لطفا یه شانس دیگه بهم بده،من...من الان دوستت دارم] دخترک که کاملا در سوک بود پاسخ داد[چرا؟چرا بعد از این همه روز که دوستت داشتم؟چرا وقتی میخوام بیخیالت بشم؟] متیو که دیگر طاقت نداشت آن را به سمت خود کشید و لبانش را روی لب های نرم دخترک گذاشت دختر سعی میکرد خود را آزاد کند اما نتوانست پس از چند دقیقه از هم جدا شدند متیو گفت[منو ببخش لطفا میدونم بهت آسیب زدم اما واقعا دوستت دارم لطفا] دختر نیشخندی زد و گفت[از کجا معلوم بازیم ندی؟اگه دوباره بهم آسیب بزنی چی؟] او پاسخ داد[نه،نه اگر این کار رو کردم خودم اجازه میدم که بکشیم باشه؟] دخر گفت[یه فرست دیگه اما اگه....] متیو به او فرست نداد و لب هایش را روی لب های او گذاشت و......

امیدوارم دوست داشته باشید✨💚
دیدگاه ها (۵)

تکپارتی ریگولوس

تکپارتی تام

سناریو اسلیترین.... وقتی دوست دارن و هنوز بهت اعتراف نکردن و...

سایه های سبزP11زدم زیر خنده که جولی گفت: ایده جالبی بود برای...

خوندن بدون لایکو کامنت حرامه.you and me P20که ناگهان تهیونگ ...

love Between the Tides³⁰چند دقیقه بعد تهیونگ به سرعت رفتم سم...

سناریو

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط